من کشته اشکهایم
آسمان! چه دلگیری امشب؛ بی ستاره ترینی! کاش به چشمانم فرصتی میدادی تا شور اشک مرا، شعلهها بنشانند.
... و دیگر بار، نجوایی تمام غریبانههایم را به اشک میسپارد و پیش روی نگاهم، تصویری جانکاه از غروب عاشورا میآویزد.
غروب عاشورا، غربتی به طول تاریخ و زخمی ناسور بر زخمهی زمان؛ که از لحظهی «وداع» آغاز میشود و تا «خرابهی شام»، ادامه دارد.
آه ای لحظههای ویرانگر! ای لحظههای سخت جانکاه! مرا به کجا میبرید؟!
من از دستهای خونین که گوشوارهی شکوفهها را چید بیزارم.
من از نگاههای آتشین که گیسوان خیمه را به خاکستر نشانید بیزارم.
من از کسانی که عشق را، اشک را، شعله را و خون دل را نفهمیدند بیزارم.
دلم میخواهد رو بهقبله بایستم و دل بهنجوای عاشوراییترین دعا بسپارم. الهی بهحقالحسین علیهالسلام : قبول کن حج اشکهایم را، درد و داغهایم را، سوزِهایهایم را.
اینک، قنوت سبز و بارانی چشمهایم در آسمانت طنین میاندازد.
یا قدیم الاحسان به حق الحسین علیهالسلام ... آه، ای خدای شهیدان! این چه رازیست که در نام مولایم قرار دادهای که تا به تکرار آن میپردازم، حس میکنم غروب عاشوراست، شام غریبان است و من با تمام آشفتگی، در کنار قتلگاه به این سو و آن سو میدوم و فریاد میکشم: اَینَ الشُموسُ الطّالِعه، اَینَ الاَقمارِ المُنیره، ... .
کجاست خورشید به خون نشستهی کربلا؟ کجایند آن ستارگان غلتیده در خون؟! کجاست آن غنچهی نسترنی که در شبنم خون نشست؟!
کجاست آن نهال برومندی که گیسوان آرزویش را، باد با خود برد؟
کجاست آن نخل سخاوتمندی که بازوانش را غیرت عشق بُرید؟!
کجاست؟ کجاست زینب؟ که به تماشای گودال قتلگاه بایستد و فریاد برآورد: اَینَ الحُسین ... اَینَ ابنآءُ الحُسین ... صالحٌ بَعْدَ صالِح ... صادقٌ بَعدَ صادق ...
الهی به حق الحسین علیهالسلام که بر سوختنم بیافزای و جاودانی ساز نالهای را که در دل دارم.
نیِ من را چو آتش در دل افتاد
دل دریاییام را مشکل افتاد
میان سوختنهای پیاپی
طنین نالهاش بر ساحل افتاد
خدايا! مرا شاكر و صابر گردان و مرا در چشم خويش خوار و در نظر مردم بزرگوار گردان .